آفتاب در حجاب... و..
کتابی که استاد داده بی نظیره.... آفتاب در حجاب...
فوق العاده ست. جمعه قبل ظهر شروعش کردم، جمعه غروب ۱۴۰ صفحه ش رو خونده بودم . آخرشم مجبور شدم که بذارمش زمین و به کار پژوهش و اینا برسم. امروز اصلا وقت نشد بخونمش. کتابی هم نیست که بشه تو هر حالتی خوندش.... به نظرم تمرکز و حس زیادی میخواد که آدم بتونه فقط یه کوچولو لمسش کنه....
خدایا شکرت....
چقدر خوب بود آخه.... خدایا شکرت. جمعه داشتم میخوندمش... ظهر روز عاشورا رو داشت میگفت، ارباب حسین علیه السلام رو داشت میگفت، که آناهیتا زنگ زد به گوشیم و گفت فامیلی اون شهیدی که گفتی اسمش ابراهیمه چی بود؟ گفتم هادی. شبش گفت کتابشو خریدم... ممنون از این همه نشونه خدا...
امروز خاله عمل داشت. از صبح بیمارستان، بعد انا رو بردم سمت دانشگاه سابق، جاهای مختلفشو نشونش دادم، باغ دم دانشگاه رفتیم، بعدش رفتیم پیتزا فروشی همون سمتا که قبلاا با غزل و مرجان رفته بودم. بعدش رفتیم سینما فیلم ماجان. بعدش بیمارستان. بعدش برگشتم خونه. کارای ادغام جداول. و الان اینجا...
الان حرفم اینه که چرا حالم بده؟ امروز چه کار بدی کردم که حال خوشی ندارم؟ یه جوریم. دقیقا انکار کار بدی کردم. امروز نیتم بودن و کمک روحی ب آنا بود، به واسطه خدا.
استوری گذاشت عکس ناهار رو با این متن ک ی روز پر استرس در کنار یه رفیق پر از آرامش. خدایا شکرت.
چرا حس خوبی ندارم ایا؟
واسه پریسا فقط؟