این دو روز من...
پیش باران بودم دیروز تا امروز.
خوب بود خداروشکر ، حالم خوب بود. بهتر بودم. شبش رفتیم روسری خریدم چندتا ، رنگی رنگی❤
بعدش رفتیم کافه، اولی که مد نظرمون بود بسته بود. همون طرفا اتفافی یه کافه پیدا کردیم که خیلی خوب بود و البته توتالی گرون برای ما :| .
تو کافه حرف زدیم ، فکر کنم انقد عصبی بودم ک صدام خیلی بلند میشد!
بغض کردم اشک تو چشمام جمع شد، باران برام حرف زد. حرفاشو دوست دارم
دوست فلسفی من ❤ . شبش خوب خابیدم، انقد خوب که از ساعت شش صبح بیدار بودم تا هفت و خرده ای . ظهرش رفتم دانشگاه ، بعدشم اومدم خونه و استراحت و فیلم دیدن.
و بعدشم گریه و حرف زدن با غزل درباره ارتباطمون.
الان اروم ترم. خیلی اروم ترم خداروشکر. عود روشنه و چراغ خاموشه و صدای بارون هم تا چند مین پیش میومد.
خدایا شکرت خیلی....:*
+ میونم با خدا داره بهتر میشه.
++ خوشحالم شنبه وقت مشاوره دارم اگه خدا بخواد.
+++ خدایا دست مرا بگیر. نه! عمریست گرفته ای، مبادا رها کنی .... ❤