پاییزانه/۲
بغض دارم، خسته م.
دلم برای پاییز های دوره کارشناسی م تنگ شده.
دانشگاه قشنگمون... معروف به زمین های چمنش... معروف به پاییز محشرش....
تنهایی ها.... صبح های زود و نفس کشیدن هوای ابری از پنجره تاکسی ها، خواب الودگی ها.... خش خش برگ ها و فکر کردن ها.... دلم میخوادش...
تازه ترم اخر فهمیدم که چجوری چهار سالش رو ندیدم! چهار سالش رو نفس نکشیدم، چهار سالش رو تنها بودم... چهار سالش رو عکاسی نکردم....
دلم تنگه براش.... انگار دیگه بهش تعلق ندارم. و واقعا هم ندارم...
دلم پاییز میخواد. هرچند غمگین.... دلم میخواد غمگینی پاییز رو غمگین باشم، نه که با هزار تا راه و کلک مختلف، سر خودم رو گرم کنم انقدر که از خودم غافل بشم....
+ دیوونه شدم! یهو به سرم زد بزنم زیر کلاس های سه شنبه!!! نمیدونم چرا ! بی تفاوتی خر است. دیوونگی خر تر است.
دلم میخواد حرف بزنم با یکی. جدا تنهام.
++ حتی دلتنگ پاییز های انقلاب و ولیعصر هم هستم. کافه رفتن ها.... نمیدونم چرا هرچی ادم بزرگ تر میشه، این مدلی تر میشه! این مدلی ک من هستم، بی تفاوت، سِر . انگار فقط میرم که برسم ، از مسیر لذت نمیبرم......
دلم یه کافه رفتن میخواد... اما امان.... امان از دود سیگار مثلا سپیدگاه، امان از دود سیگار مثلا شکلات... نمیشه. برای نگه داشتن خودت هم که شده باید از بعضی چیزا بگذری.... و من برای نگه داشتن بعضی چیزا، از خیلی چیزا گذشتم.... اخ که هنوز زخمشون تازه ست برام.... :)