تولد خوب بود... اما توی تولد هم گریه م گرفت....
این چه دردی ست که در دل دارم؟
لعنتی.....
قلیون کشیدم امشب. بعد از خیلیوقت! شاید بعد از هفت هشت ماه دوباره همون سرگیجه.....
به فکر سیگار هم افتادم حتی.... دلم میسوزه.... اوایل محرم پارسال بود اخرین باری که کشیدم، خواسته بودم که ترک کنم، هنوزم دلم نمیاد.... اما لعنت به خواستنش...
این روزا چقدر شبیهه به اواخر شهریور و پاییز ۹۳...
روز های لعنتی ِ فلوکستین و سرترالین...نورتریپتیلین کوفتی.... شبیه به روز های بسته ی فلان قرص برای فلان کار.....
چقدر این روزها ...... پاییز های جوونیم چطور گذشت؟ ای خدا.....
دلم تنگ ویولنمه.... خیلی زیاد.... اونقدری که دلم میخواد برم ادامه ش بدم دوباره..... سی، لا، دو، سی، سل......
* اینهمه اتفاق خوب برای لذت بردن هست، نمیدونم من چمه.... واقعا نمیفهمم خودم رو.... چرا انقدر تحت فشارم...احساسم و منطقم درگیرن، در تضادن...
** این قرص های لعنتی....
قرصا هنوزم هستن ، فقط مدلش عوض شده... میترسم از روزی که دوباره برگردن...... چقدر داروخانه رفتن عذاب بود برام....