میدونم کمکم میکنی. میدونم دستمو میگیری. مث همیشه. لحظه آخر بیشتر حتی.
میدونم به مو می رسه ولی پاره نمیشه.
میدونم
میدونم
میدونم...
فقط آرومم کن.... فقط قلبمو آروم کن......
میدونم کمکم میکنی. میدونم دستمو میگیری. مث همیشه. لحظه آخر بیشتر حتی.
میدونم به مو می رسه ولی پاره نمیشه.
میدونم
میدونم
میدونم...
فقط آرومم کن.... فقط قلبمو آروم کن......
باید یه جایی این پرونده بسته شه و تموم شه.
من عمیقا خسته م از این زخم ِ قدیمی و چرک کرده که هی داره برام تکرار میشه.
نمیتونم باور کنم این ترانه همون ترانه ایه که اونقد قوی بود. اما امروز وقتی درباره این زخم خیلی سربسته صحبت میکنه با فاطمه، یه چیزی واقعا روی سینه ش سنگینی میکنه. و هنوزم که هنوزه حالش بده از حرف زدن و یادش آوردنش. این ترانه همون ترانه ست؟
چرا انقد اشوبم؟ چی شدم؟ چرا نمیتونم بخوابم و با وجود مسکن و کم خوابی و خستگی، هنوز بیدارم و سردردم خوب نمیشه؟
چی میشه که یهو به شدت از این زندگی ت می بری.... و میخوای یه جایی همه چیو کات کنی و دوباره شروع کنی... اما اگه بتونی... اگه بتونی...
کاش مشاور رو زود فاطمه خبر بده. حقیقتا اینه که حالم واقعا خوب نیست. نمیدونم بابای دوستش در مورد دارو هم چی بهم خواهند گفت.
آخ که چقد سنگینه یه چیزایی رو سینم...
حس میکنم قلبم تحت فشاره...
دیروز با آذر افطاری بیرون.
دم اذان امام زاده صالح علیه السلام. نماز اونجا. بعدش زیارتشون. یهو آذر آروم گفت دلم مشهد میخواد. گفتم منم. خانمه کنار آذر شنید حرف آذر رو و گفت کربلا بخواید ازش. مشهد رو بخواید ولی کربلا هم میده. بعد بغضش گرفت. گفت کربلا بگیرید....
عجیب بود. ک خانمه کنار آذر بود. ک آذر اینو گفت. ک شنید.
یا صالح بن موسی الکاظم.... کربلا مون رو میدی آقا؟ 😭😭😭😭😭
دارم می میرم واسه یه لحظه دیدن ایوان نجف 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭.... آخ آخ آخ.....
دلم میخواد داد بزنم
اسمتو فریاد بزنم
تو کوچه پس کوچه شهر
عشق تو رو جار بزنم.....
سخت ترین روزای عمرم و میگذرونم خدا جونم. خودت نور باش برام.
یا نور....... یا نور............. یا نور................
+ بعدش با آذر رفتیم اش سیدمهدی. چای خریدیم. استاد کیک پخته بود و برای آذر آورده بود. با هم با چای خوردیم. بعدش آش خوردیم. بعدش دوباره دم مترو چای خریدیم تو مترو با کیک خوردیم :) .
بعدش آذر فهمید. توی راه برگشت گفت خواهرت داره میره؟ گفتم آره. گفت اذیتی؟ گفتم آره. دیگه حرف زدیم یکم.
گفت از کنار هم گذاشتن یه سری چیزا فهمیدم. اینکه توی راه رفت گفتی که خدا داره دست میذاره رو حساس ترین نقطه ضعفت که وابسته نباشی و .. .
شبش یکم براش حرف زدم. از بابا. خیلی اذیت بودم دیشب دوباره.
دیروز بعد کلاس داشتم توی حسینیه نماز می خوندم که نمیدونم سودابه بود یا آذر یه قاب گذاشتن کنارم. بعدش دیدم. اون عکسی بود ک عید با هم بیرون بودیم ازم انداخته بودن. تکی. خیلی ناز بود... واقعا خداروشکر. چقد خوبن... چقد شرمنده شدم.
واسه تولدم مرجان گفته بود بریم موسسه پشت بوم ک یکم حرف بزنیم. تولدم جمعه بود و ما یکشنبه ش رفتیم موسسه. بعدش یکم پشت بوم بودیم، استاد اومد، بعد مرجان یه دقیقه رفت پایین و بعد با آذر و بادکنک اومدن و گفتن تولدت مبااارک. نمیتونم بگم چقدر ارزشمند بود برام محبتشون. اینکه آذر از سرکار و زبون روزه اومده بود. مرجان از دانشگاه و روزه و امتحان . اینکه سودابه میخواسته بیاد با وجود بچه ش. اینکه استاد وقت گذاشته و واسه پایان نامه م کلی پرس و جو کرده که چه کتابی و اینا خوبه. از گروه پژوهش و مشاور موسسه و ... . نمیتونم بگم چقدر ارزشمند بود کارشون برام. هدیه شون. فوق العاده. بی نظیر. جالبیش برای جای کار بابا بود! انتشاراتیش!
اینکه مرجان زودتر اومده بوده و بادکنک باد کردن با خانم فاطمی. اینکه آذر روز قبلش اون همه کتاب ک ۶ جلد بوده رو آورده موسسه. زبون روزه. اینکه مثلا حتی دیروز مسوول آموزش باران اینا رو ببینم و هنوز یادش باشه و بگه تولدت مبارک و ما اون روز گفته بودن بهت تبریک نگیم.
نمیتونم بگم چقد چقد چقد شرمنده و خجالت زده م. خیلی. خیلی خیلی خیلی زیاد.....
محدثه هم ک اونجوری با محبتش......... چی بگم خدایا....
الحمدلله. الحمدلله. الحمدلله. قربونت بشم خدا ک انقد بنده هات خوبم دیگه خودت چی هستی آخه.... نماینده هایت روی زمین ... تو خوب نیستی خدا. خوبی از توئه. هرچی خوبیه منشأش تویی خدا جون دلم...
بی نهایت ممنونتم❤❤😍😍😘😘😘
دلم تنگته....
دلم تنگته و فقط تو رو میخوام.
دلم میخواد از عالم و آدم دل بکنم....
دلم میخواد از همه دور باشم
فقط خودت
فقط خودت
فقط خودت
سیدی یا مولای، یا صاحب الزمان...
یا امیر المومنین....
کاش میشد بیام به کربلات و برنگردم....
چقد دلم تنگه. دلم چقد گرفته. چقدر دلم مشهد میخواد. کربلا. همه چی. چقد دلم میخواد دور باشم یه مدت از همه چی و همه کس. خودم باشم و خدا. کاش میشد برم کنار ساحل چند روزی و تنهایی. فقط برم. چند روز. فارغ از همه چی. ذهنم واقعا استراحت میخواد. کاش کاش کاش.....
یا زینب...
بدنم داره می لرزه هنوز...
قلبم هنوز تند تند می زنه..
باورم نمیشه. هنوز نیم ساعت نگذشته، شده آروم جونم...
نمیتونم از خودم دورش کنم انگار....
الحمدلله.
#قرآن
#حضرت زینب سلام الله علیها
#حرم
#هدیه
#ساره
#اوردن دم خونه
#غروب آخرین روز اردی بهشت
#هدیه
#مهمونی خدا
#به به عجب میزبانی....
#الحمدلله.
#یا زینب
#پیکسل حافظان حریم
#هدیه های یهویی حضرت... نگاهشون.
الحمدلله. خدایا شکرت......
یکی دیگه از هدیه های امروز، صوت استاد بود که ویس زنده دادن دیشب بهم. از مراسم دیشب موسسه که داشتن. علی علی علی......
چقد خوب بود. انقد خوب بود. نیمه شب تولدت... الحمدلله....