این بی خوابی های شبانه ی لعنتی ......
حضرت شاه عبدالعظیم ع امروز توفیق دادن و دعوتم کردن. خیلی چسبید. خیلی کوتاه بود اما چسبید الحمدلله. بعدش کلاس دکتر غ. چقدر خوبه این بشر ❤ .
حیف ک دیگه اینور سال فکر نکنم بشه نماز بخونیم پشت سرش. روزا طولانی شده و به زمان کلاسمون نمی خوره دیگه.
مزار شهدای عزیز ❤.
+ حالم بده . اصن از صبح که بیدار شدم گیجم و چشام سیاهی میرفت . صبحانه که خیلی کم خوردم و ناهار هم ک خونه نبودم نخوردم ، شام سوپ خوردم اما گشنمه هنوز. شکمم گرسنشه اما خب گلوم سیره :|
لپام قرمزهههه و داغه چشمام. اما تب ندارم. گیجم. شاید واسه نخوابیدن دیشب باشه.
مامان گفت امشب یه قرص بخور بخواب.
منظورش کلردیازپوکساید بود. لعنتی سبز رنگ . نمیخوام دوباره بخورمش..... خدا کنه خوابم ببره... گرچه اون قرص حساسیت خواب آور هم امشب خوردم .... :( :)
+ مشهد... کربلا.... راهیان....
حتی این روزا که بی حال میشم هم، خدا انگار بهم میگه... بهم میگه که نگران نباش بنده ی من. حواسم بهت هست عزیزدلم.
مثل امروز که چله سوره فیل و دعای فرج به اسمم اومد. کلی دعای خوب و حس قشنگ. مثل اینکه ده مین مونده ب نیمه شب شرعی خدا یهو یادم آورد چله ها رو نخوندم. مثل رانندگی خوب بابا الحمدلله. مثل خیلی از این چیزا.
خدایا شکرت. ممنون بابت بودنت. دوستت داریم خدا. کمک هممون کن. مرسی که روزای حساس هامون رو بیشتر داری😘😘❤
بعد از خیلیییییییی وقت آرایش کردم رفتم بیرون.
یعنی ی رژ زدم و یکم مداد چشم. انگار میخواستم به همه بگم درسته شالم توسیه، خنثی ست , درسته نگاهم یخیه. اما نگا صورتمو! من خوشحالم. دست به انکار خودم زدم در واقع.
دلم یه جوریه.... توکل به خدا.... بریم و بیایم من خیالم راحت شه. إن شاءالله.
توکل به خودش... ❤
حالم زیادی بده.
یاد حرف اون شب خاله... یاد خصومت... یاد دیشب و شیشه ها.... یاد لاکی خریدنا... نیلوفر..... وای خدایا....
+ شاید بعد عید دوباره وقت مشاوره بگیرم، برم و همه ی اینا رو که بهش نگفتم رو بگم. شاید بگم بگمشون تا خالی شم. چیزی که به هرکسی نمیشه گفت. در اصل به هیشکی نمیشه گفت. چیزی که زجرت میده. زجر زجر زجر ...
باید بریزمش بیرون. این مشروب نیست که آنقدر اذیتم میکنه. شاید موازی بودن مشروب و این مسأله ست که حالم رو آنقدر بد می کنه.
عصبی شدم و معده م میسوزه دوباره. تپش قلب دارم دوباره چند روزه. دوباره خوابم نمیبره.
باید کمک خودم کنم خنده هام پررنگ شده دوباره.
امشب حالم خوب نبود. اذیت شدم. مامان صدام کرد برای شام. رفتم دیدم دوباره شیشه هاش رو اپنه. اذیت شدم.
دلم تنهایی میخواد. کلافه م خیلی. مخم هوا می خواد. احتمالاً آخر هفته برم پیش دوستم مسافرت. همون چند ساعت توی اتوبوس ش هم دوست دارم حتی.
خدایا شکرت. 😘
+ زودتر جزء از کل رو تموم کنم. برم سراغ کمی دیرتر. دلم می خوادش.
امروز خداروشکر کلیی رانندگی کردم و دوسش داشتم به لطف خدا... خدا خودش کمک میکنه.
رفتم پیش الناز و از اون اونجا رفتیم همت و جردن و دم برگراتور و بعد ونک و نیایش و دوباره رفتیم که دور بزنیم که دم نیایش رو بریم که خروجی رو رد کردیم و رفتیییم و خروجی سعادت آباد و بعد گم شدن اونجا و بعد دریا و بعدش صنعت و بعدش همت و بعدش صیاد و بعدش بابایی و بوستان یاس و استخر و مسجد و بعد مزار شهدای عزیز ِ عشق❤... و بعدش اونجا کلی حرفای خوب زدن و رسوندن الناز و خودمم برگشتم و اومدم پارکینگ و الحمدلله خوب پارک کردم خداروشکر.
خدایا مرسی که کمکم میکنی. خودت میدونی هدف و نیتامو ... 😘
سلام....
امروز روز خیلی بود خداروشکر....
آذر و زری و خاله و کرج و خاله تهران.
فقط نمیدونم چرا من حالم بده. از دیدن شادی..... حس بدی دارم. و حس بدتر وقتی خاله نازنین با همون شخص مورد نظر. رفته بیرون بعد اون جریان....
میدونم این یه اتفاق خیلی جزئیه اما اینکه همه فهمیدن و پس زده شدی و فکر میکنی می شد که بشه مخصوصا با سوره یوسف ... و بعد الان حس پس زده شدن و دونستن همه و کالا بودن و در معرض دیدشون بودن و نبودن خیلی سخته....
یکی هم اینکه تهران برگشت گفت باهاش خصومت دارم......... دوباره منو برد به ... لعنتی.
و بعدیش درخواست برای رفتن پیش خونه ی جینا فردا شب.... متوجهی دلیلش رو که؟ :((
و بعد تر روشا و انگشت کردن توی لیوان مشروب .... بچه ی معصوم چه گناهی کرده خدا....... :((
و بعدترش پیغامش برای اینکه تک پری؟
#من_از_این_کوفتی_متنفرم :((
روز خیلی خوبی بود. بارون ناااااز، بودن با مامان و رانندگی و کلی حس خوب. خوشحال کردن خاله مامان و ... . تلاش برای صله رحم.
فقط اینا اذیتم میکنه. کاش زودتر حداقل اون اولیه مشخص شه. گرچه از نظر خودشون چیزی لازم نیست که مشخص بشه . . . . :)