اینکه حتی نمیتونم گریه کنم، و نمیتونم با حال بدم مواجه شم خودش بدتره.
خودش انکاره و سرکوب. خودش عامل مزیدی هست بر بدتر شدن حالم.
اینکه الان این جوری ام، خودش بدتره.
میدونم عادی نیست. اما دارم اینطوری میشم.
داره از میوه بدم میاد چون تو باهاش میوه می خوری.
داره از خودت بدم میاد چون تو میخوری.
داره از بوی تو بدم میاد چون از بوی اون بدم میاد.
داره از همه چی بدم میاد.
داره از خودم بدم میاد که از تو بدم میاد.
داره از خودم بدم میاد که گیر کردم بین تو و همسرت.
داره از این زندگی بدم میاد چون نصف روزای هفته ش شاهد چیزی م که ازش بدم میاد.
داره از همه چی بدم میاد.
+ دلم میخواد، برم یه جایی، دشتی، صحرایی، هیچکی منو نشناسه، یه زندگی جدید رو شروع کنم. و همه خاطرات قبلمو خط بزنم. چیزی نباشه که منو یادش بیاره. دلم میخواد برم جایی که مجبور نباشم نقش بازی کنم که قوی ام و اذیت نمیشم. دلم میخواد برم یه جایی تنهای تنها. هیشکی نشناستم.....
رهایی...
چه تخته پاره بر موج، رها
رها
رها من . . .
جمعه ست. فکر نمی کردم بازم بخوای بخوری.
دیدم دوتا لیوان رو اپنه، آبمیوه و یه چیز دیگه، حتی شک کردم که نکنه ته چای توی قوری رو ریختی تو لیوانت، رفتم بو کردم. بوی گندش تا مغزم رفت.
حالم بد شد. واقعا مسخره و مزخرفه.
کاش رفته بودم با استاد اینا. یه چیزی میدونست هی میگفت خونه نمون حرص می خوری!
خدایا.... وقتی آناهیتا بیاد چیکار کنم؟ وای خدایا.... کارم سخت تر میشه. عذاب کشیدن و تقلا برای نقش بازی کردن.
وای که دوباره دلم خواست بزنم زیر گریه.
قلبم شکسته خدا. قلبم شکسته.
مگه نگفتی آبرو دار بنده هاتی؟ خب... این آبروی منم هست جلو مثلا آناهیتا....
وای خدایا وای خدایا وای خدایا....
تپش قلب گرفتم بازم. بدنم سست شد باز.
چقد این روزا دنیام زود رنگ عوض می کنه....
+ من را بگذارید بمیرد، به درک . . .
دیروز جلسه شورا بود.
یورس نبا هم به اسم...
+ استاد راهنما و مشاور رد شده!
خدایا تو که دیدی به خاطر تو بود و هست همش. پس خودت کمک کن که إن شاءالله خوب پیش بره.
خدایا واقعا نمیتونم با مشاور خونوادگی پایان نامه هم بردارم!!!
خدا جونم خودت آرامش بده به قلبم و کمک و هدایتم کن که در جهت تو و راه تو باشم و گام بردارم....
حالمو بد میکنی.
مخصوصا الان که اول اول صبحه.
نمیدونی چیکار میکنی باهام. منو یاد خاطرات تلخم می ندازی و از اینکه نمیتونم اونطوری که باید دوستت داشته داشم، دچار عذاب وجدانم می کنی.
هیچی دیگه. همین.
+ دیشبم نزدیک ساعت سه خوابیدم تا نزدیک شش.
یه حالیم. حس میکنم دارم میرم توی خلوت و پیله خودم.
حس میکنم دوباره قراره یه دوره فشردگی بیرونی ( فشار از بیرون و عدم واکنش من در ببرون ) برایم پیش بیاید.
مث وقتایی ک همه چی بد می شه و میرم تو خودم...و نمیتونم حرف بزنم.
شاید فقط یه حس باشه.
هرچی خدا بخواد.
دلم مشهد میخواد به همین زودی... دقیقا دلم خیلییی مشهد می خواد! ...
+ دیروز باران میگفت به یقین رسیدم که به زودی می ری کربلا..... خدا میدونه... خدا میدونه....