دوباره نگرانش شدم.
هرشبی که میخوره، نمیدونم تا صبح چی پیش میاد.
نمیدونم اگه چیزیش بشه خودم رو خواهم بخشید یا نه.
یه شیشه مال چهار شب بود فقط.
دوست ندارم این اتفاقا جلوی اناهیتا بیفته.
میخوام برم پیش نغمه چند روز.
اینم اعتکاف مائه :) .
دوباره نگرانش شدم.
هرشبی که میخوره، نمیدونم تا صبح چی پیش میاد.
نمیدونم اگه چیزیش بشه خودم رو خواهم بخشید یا نه.
یه شیشه مال چهار شب بود فقط.
دوست ندارم این اتفاقا جلوی اناهیتا بیفته.
میخوام برم پیش نغمه چند روز.
اینم اعتکاف مائه :) .
این یک هفته خداروشکر حالم خوب بوده به مقدار نسبتا خوبی.
جمعه پیش مشهد.... چقدددررر زود گذشت.....
قطار... رفتنی... شبش و گریه برای امام زمان.... دلتنگی براش... تو قطار و تاریکی وقتی بقیه خوابن....
حس اینکه سمیه نگران جامعه بود و تاثیر خیلی کارا و عدم جذب مردم، و من روی نزدیک ترین افراد خانواده م نتوانسته بودم اجراش کنم..... حس خیلی ناخوب... عذاب وجدان طور....
راه آهن و گل دادن نااااز واسه روز زن. گرچه یک روز ازش گذشته بود.
رسیدن دستت به ضریح.... سینه به سینه شدنت با ضریح..... دیدن داخلش.....چقدرررررر حس خوبی بود خدایا.... گریه ها.... اشک ها.... دل شکسته شدنا...
همون حرفایی که سری قبل میخواستم بزنم و هی نمیتونستم، توی اولین بار رفتن به حرم شکست.... ریخت.... شدش اشک و از چشمام میومد پایین... نگاه به ضریح قشنگت.... یاد سودابه و .... . غروبش وقت دوباره رفتن، قبلش یعنی، حرف کربلا شدن.... سمیه با یه لحن مطمئن طور پرسید رفتی که تا حالا؟ گفتم نه.... تعجب کرد. آذر میخواست اذیت نشم. فوری گفت هنوز وقتش نشده که بره. سمیه گفت آره. رو بهم گفت ولی بخواه هم. آذر یهو گفت که دیگه نگو وگرنه این الان اینجا زار می زنه... خواسته ولی نشده. بعدش اومد سمتم. شبش که رفتیم حرم، دلم خیلی شکست .... گفتم همه میدونن انگار که چقدر دلم سوخته از کربلا ندیدنم..... دوست نداشتم انقد همه بفهمن که چقد دلم سوخته.... نمیخوام بقیه دلشون برام بسوزه...... چقد اون شب دلم شکست. اون شب توی حرم عکس دسته جمعی گرفتیم.
حرم های بعدش هم. اون احیا شب تا سحر..... نم نم بارون .... آرامش.... نگاه به گنبدش... از اون به بعد واقعا یه محبتی به دلم نشست نسبت به بقیه... عجیبه... یه جور دوست داشتن بی قید خیلیا شاید... یا بیشتر شدن محبت...بیییی شک کار خودشون بوده....
و زیارت آخر...هی نگاه به گنبدش... صحن آزادی... و آخرش... زیارت آل یاسین... و بعدش وقت خداحافظی... رفتن به سمت ضریح.... شروع گریه ها.... هق هق ها...... هنوزم بهش فکر میکنم گریه م می گیره.... دعای عهد توی گوشم....
آذر زنگ زد. گفت سمیه میخواد اون جای نزدیک ترین جا به پیکر حضرت رو نشونمون بده. اومدم بیرون. رفتیم. همین طوری گریه می کردم. دست خودم نبود. دم اون دیوار... چقدر خوب بود. الحمدلله. خدا جونم شکرت یه عالمه...
بعدش دوباره توی هرصحن... صحن آزادی... صحن انقلاب. دم بست شیخ توسی... هی گریه.... هی هق هق.... نمیتونستم خودمو نگه دارم. و نمیتونستم برم بیرون....یه جا سمیه شونه م رو بوس میکرد. هی میومدن پیشم. گرچه شاید تنهایی می طلبیدم...نمیدونم ....
دم بست شیخ توسی آذر اومد بغلم کرد و رسما دستمو گرفت و برد. میگفت زود میایم.... سمیه هم هی می گفت....
+ اون زیارت اول. همون روز اول. همون اول اولش.... اون خانمه. غریبه. اومد دعای برای امام زمان علیه السلام رو نشون داد. گفت امام رضا علیه السلام سفارش کردن بخونیم. وقت نمییگره. توی اینجا بخونیم حداقل. به بقیه هم بگو . توی مفاتیح بود. قبل یا بعد دعای عهد...
عجیب بود برام. خیلی عجیب و کلی پر از حرف... یا صاحبی یا مولای....
برگشتنی توی قطار... صحبتا درباره لطافت... حرفای توی گروه.... که میگفتن ترانه لطیفه. و چه حس گریه اوری بود و هست برام. اینکه یا چقد دو رو ام ک منو لطیف می بینن.... ک بدیام معلوم نیست.. یا خدا چقدر ستارالعیوبه... یا اونا چقد زیبا بینن.... ذهنم درگیرش شد و هست. اینکه هرکس واسه سال جدید میخواد روی لطیف بودنش کار کنه. میخواد برنامه بریزه. ولی من حتی نمیدونم از کجا شروع کنم.... انقد گیجم و انقد بدم که نمیدونم باید از کجا و چجوری شروعش کنم....باید ولی زودتر یه فکری بکنم.... خدایا.... یا الله مدد....
کتاب باران باشیم نه تگرگ رو شروع کردم به خوندن.....
حرفای سمیه که گاهی آروم بودن زیادی خوب نیست. همون بحث افراط و تفریط. اعتدال. اینکه بگردم ببینم چی نیاز داره به اصطلاح در درونم.... یا حبیبی یا الله.....
امروز سخنرانی استاد دم دانشگاه با آنا. بعدش رفتن برای خریدن کتاب جنگجوی عشق و خاطرات سفیر. بعدش موسسه و مشترک. صحبت آنا با استادشون. حرفای خودم با خانم فاطمی. پایان نامه. برنامه ریزی برای سال بعد. شوخی ها و کلا محبتشون. بعدش کلاس و دوتا موسیقی. دیدن شادی و رضوان و مهسا. خداروشکر. پشت بوم . عیدی گرفتن از استاد آنا. به خانم فا دوباره سفارش کردن. کمک کردن. اون دختره که گفت که تو چقد شبیه یکی از بچه های کلاس الفی :/ . گفتم خودمم :/ . شوخی خانم ک برای جمع کردن سفره. خالی شدن پشت بوم. با خانم ک روی تاب نشستن.... غروب. پنجشنبه غروب. اذان....
سکوت پشت بوم....
بعدش رفتیم پایین و انا ک رفت داخل خانم ف اومد گفت دیگه رفت داخل خیالم راحت شد. خداحافظی کردیم. تبریک عید و اینا. آخرشم گفت نگران آنا نباش. هرچی که خیره پیش میاد. یا یه همچین چیزی. دوستشون دارم خیلی. که انقد مهربونن. بعدش یکم استادش اومد. یکمم خلوت خودم و کتاب خوندنم... بعدشم ک آنا اومد و خداروشکر راضی بود و تصمیم گرفت ک إن شاءالله فعلا نره. برگشتیم خونه.
از مامان دور موندم. از بابا هم. کار بدی میکنم. ولی نمیدونم چرا.........
مامان سرما خورده. شدید. اونطوری که دلم میخواد پرستاری و مهربونیت نمیکنم. برای بابا وقت نمیذارم. خدایا خودت کمک کن....
امان از عذاب وجدان.... امان امان امان...
+ فردا میخوان برن امانتی رو بگیرن از پدارم. یه جوریم....
چی بگم...... خدایا خودت کمک کن😘....
+ کانال نجوا......
صوت مدرسه الف رو باید گوش بدم.
کاربرگ رو ویرایش کنم دوباره.
تا جمعه. فردا هم که کلا پرم. جمعه شب مسافر اگر خدا بخواد....
خدا جون دلم گلم خودت کمک کن قشنگم......
دلم یه گریه ی گندههههههه میخواد. منتظر یه بهونه کوچیکم فقط.....
+ دلم کتاب جنگجوی عشق رو خواسته. شاید به خودم عیدی بدمش. فعلا پول ندارم ولی خب إن شاءالله که بشه.....
یه کتاب هم از نشر چشمه سفارش دادم. از پابلو نرودا. کتاب اعتراف به زندگی. زندگی شخصیش باشه فکر کنم. کلی کار دارم امشب. بهتره که بلند شم انجام بدم....
امتحان رو دادم تموم. خداروشکر. خدا کنه قبول شم.
دیشب سه خوابیدم تا چهار و نیم. الآنم باید برم بیرون تا ۹ شب که برسم خونه. مقرری هم باید بخونم. هلپ می گاد...
تپش قلب بدی دارم
اصلا حس خوبی ندارم به این افکار و احساساتی که این دوروزه میان توی ذهنم.
خب مثلا که چی؟!
انقد زندگیت کوچیک شده یعنی؟
امام زمانت... تو باید واسه امام زمانت کار کنی.... نه این فکرای مسخره و بچگانه! واقعا بچگانه!
آخرش که میخواد چی بشه؟ در نهایت تو باید پاسخگوی اعمال خودت باشی.... در قبال امام زمانت... در قبال خدای خودت، خدای امام ت....
نکن از فکرا ترانه. با خودت این کارو نکن. ترانه بیش از این به خودت ظلم نکن. ترانه حواستو جمع کن. ترانه خواهش می کنم . . .
تا جایی که بتونم تا اخر شب میخونم و توکل به خدا. می رم امتحان رو می دم. قبول شم فقط. ان شاءالله خود خدا کمک کنن. خدا خودشون شرایطم رو می دونن..... توکل به خودش که کمک کنن.... میریم که قبول شیییییییم.
تپش قلب دارم از هیجان فردا...
که چه خواهد شد....
مهمه برام....
حس میکنم خیلییی کمه ۴۵ دقیقه!!
برای اون همه حرفی که دارم....
خدایا اگه خیره خودت زودتر دوباره یه وقت دیگه باهاشون هماهنگ کن برام. یعنی اینجوری که خودشون بگن یا شرایطی باشه که بتونم بگم بهشون...
چیو بگم فردا..... یعنی میتونم یه روزی وارد فاز هیجانی ش بشم یا نه؟
خدا جونم خودت کمک کن😘❤.
بسم الله الرحمن الرحیم....
چقدر این پیاده روی ها رو دوست دارم....
به یاد تو امامم......
با تصور اینکه تو کنارمی مهربون ترین امام حاضرم....
امشب قشنگ حس کردم نگاهتون رو.....
صحبت با فاطمه. از کلاس چهارشنبه ها تا سر تخت ط....
پیاده روی.... شب.... تو.....
بنده ی خوبتون مثل فاطمه....حرفاش.... نگاه حضرت زهرا سلام الله علیها....
حضرت زهرا :((((((
مهربون ترین مادر....
دم خداحافظی، زیر پل هوایی، گفت که بخواه ازشون راهیان رو. بخواه. بخواه. چشماش اشک جمع شده بود. خودمم همینطور. داشت گریه م می گرفت.....
چقدر خوبه حرف زدن با فاطمه.... خدایا شکرت بابت انرژی ای که داره.... الحمدالله.
صبحش سلامتکده بودیم. حالم بد بود ازش. خود حضرت مهدی علیه السلام کمک کردن که به دل مامان افتاد که بریم دارو ها رو پس بدیم. خداروشکر. بعدش پیاده رفتیم یه جا یه پیتزا دونفری خوردیم.
بعدش پیاده اومدم دوباره تا کلاس. از حوالی میدان ولیعصر تا دم کلاس.....
دیروز دوباره شب و از دم کلاس زبان تا اون ایستگاه مترو پیاده روی کردن....
امشب دوباره...
همش به یاد خودت....
خودت کمک کن...
خودت دستمو بگیر....... دست هممونو.
فردا به امیدخدا قراره قبل کلاس با استاد صحبت کنم. بعدشم با مامان و اون خواستگار که رضوان معرفی کرده بریم بیرون. که از حالا میدونم جوابم منفی هست.....
خدایا خودت کمک کن هر آن چه خیر هست بر زبانم جاری بشه فردا در مشاوره... إن شاءالله. الحمدلله.