Pool party اجباری!
توی همین روزا ک یکی از دغدغه هام آروم بودن و انزوای زیاد از حد خودمه، مجبوری باید برم به قول غزل پول پارتی!
اینکه به من نگن برنامه مشروب خوری دارن، تا یکم میریم توی آب بعدش بفهمم. مشروب سرو کنن، همه بخورن، حتی اون دخترک متولد ۷۷. و تو هی فاصله بگیری و بچسبی به دیواره ی انتهایی استخر. وقتی هیییی بهت تعارف میکنن بیا تو هم بخور، اینکه خدا میدونه چقدررررر توی دلم هی یکی میگه برو بخور، یکم بخور که یکم شاید بهتر سه حالت، بعد اون یکی بهت نوید بزنه که اونوقت دو هفته دیگه که میری مشهد با موسسه چی؟ چجوری میخوای بری پیش امام رضا؟ یاد حرفای پدر دوست فاطمه... هی هی هی هی اون لحظات سعی کنم پررنگشون کنم که مبادا برم سمتش. کمک خواستن از خودشون... چقدر خوب شد که نشد الحمدلله.
بعدش دیگه چقد حالم بد شد. دست خودم نبود. مستیاشو که میدیدم... اینکه منو گول زدن و بهم نگفتن و به زور بردنم... اینکه چقدر حضور من هم اونا رو اذیت کرده و هم خودمو. اینکه همه جا اضافیم.
اینکه من میخوام تو جمعا باشم، میخوام تلاش کنم منزوی نباشم، ولی نمیشه. این مشروب لعنتی سایشو انداخته رو زندگی م وحشتناک...
اینکه اینطوری خودمو دلداری داده بودم که چهارشنبه ست و بابا میخواد بخوره مست کنه، حداقل میرم اونجا و تا آخر شب نیستم و کمتر اذبت میشم و کلاس آرام فردا هم سرحال تر باشم.
اونوقت میرم اونجا و اینطوری، اون همه فحش و حرف بد شمیدن، توی اون فضا بودن، مردن و مردن و مردن....
بعد اومدن خونه و دیدن مستی بابا....
نمیتونم بگم چقدر خسته م از اینهمه انرژی گذاشتنم و حس پس زده شدنم...
نمیتونم بگم چقدر درد داره دلم... نمیتونم بگم... در واژه نمیگنجه... نمیگنجه....