فکر اساسی
دیروز برای استاد تولد گرفتیم.
بعدا تعریف میکنم. الان میخوام چیز دیگه ای رو بگم..
میخوام بگم که باید یه فکر اساسی کنم برای اینکه مراقب خودم باشم. این فکرای لعنتی می خورن منو اگه یکم غفلت کنم ....
حالم خوب نیست هنوزم. هنوز اون گریه ای که باید رو نکردم.
دلم میخواد یه مدت دور باشم از همه. فکر کنم نیاز به خلوت و تنهایی دارم.
دلم میخواد برم تو اتوبان و فقط آهنگ گوش بدم.... دلم عمیقا مشهد میخواد.... اونجا میتونه حالم رو خوب کنه بی شک .... ب کمک و لطف خدا....
گریه میخوام. باید گریه کنم. باید بپذیرم چیو به چی داده... باید بی توجه باشم ب وقتی ک از تی وی صدای اذان پخش میشه و قیافش چه حالیه.. و خودشو کنترل میکنه چیزی نگه. باید چشمامون ببندم و مثل احمقا بخندم؟ گیجم. خدایا دستمو بگیر.... میدونم نباید خودمو سرزنش کنم، اما نمیتونم. گرچه خیلی دارم تلاش میکنم و واقعا از اولش خیلی بهترم. اما هنوزم....
از این بی حال شدنای یهویی خسته م. . . .
√ میدونم این حال بد رو شیطان هم دخیله ... یاس کار خودشه..
آمده ام چو عقل و جان
وز همه دیده ها نهان
تا سوی جان و دیدگان
مشعله ی نظر برم ...
√ اوست گرفته شهر دل... من به کجا سفر برم ؟.........