دوباره ... ؟
سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۵۳ ق.ظ
بعد از اینکه از نوجوونیم آب شدن عزیزترین زندگیم رو به چشمم دیدم تا همین الان.... حالا نوبت اون یکیه؟
دلم می ترکه خب ...........
+ خسته شده... حق داره... اما نه ب جایی وصله ک خودشو بند کنه، مثلا اعتقادات، نه وجدانش میذاره تعهدش رو زیر پا بذاره.
من نمی فهمم. من خیلی خسته م.
رفتم مسافرت. گرگان و قطار و جاده و اتوبوس و جنگل و بارون و برف و پیاده روی و همه چی. بلکه حالم خوب شه. چند ساعت نیست که برگشتم و دارم گریه می کنم. دلم هوای شاه عبدالعظیم ع رو کرده. دوماه پیش روانپزشک «او» به ایشونم قرص ضد افسردگی داده بود. نخورد. منم موافق نبودم. امروز از سردرد رفته پیش دکتر خونوادگی و بهش گفته عصبیه. بهش کلر داده. فشارشم بالا بوده. دیروز مشروب خورده. بعد از چند سال؟!
++ پنجشنبه خونه خاله ف بودن. مشروب... شام... اون نگاها.... بچه هاش....من....نگاهاشون... من ِ بدبخت ..........
چقدر این وقتا دلم هوای ویولنم رو می کنه...... چه دوری تلخی دارم ازش.
بهونه گیر شدم. انگار انتظار داشتم وقتی برمیگردم همه چی خوب شده باشه. خب شاید این انتظارو نداشتم؛ اما انتظار نداشتم ک بدتر هم شده باشه.
+++ خودم خوابم از همه بدتره. بدون در نظر گرفتن اون سابقه ی لعنتی، یعنی الان فقط منم تو خونه ک دارو نمی خورم...ک دارویی اعصاب نمیخورم....
++++ فکر میکنم امام حسین منو نمیطلبن... حقم دارن... من کجا اونجا کجا....شهدای جنوب منو نمیطلبن... فقط هربار دلم میره.... می میرم.... فکر میکنم چقدر تنهام. چقدر هیشکیو ندارم از دغدغه های این روزام براش حرف بزنم... چقدر جای یه دوست که بفهمتم خالیه تو زندگیم.
۹۶/۰۱/۱۵
برگرفته از دکان:dokan.blog.ir