امروز... ۵ فروردین
سلام....
امروز روز خیلی بود خداروشکر....
آذر و زری و خاله و کرج و خاله تهران.
فقط نمیدونم چرا من حالم بده. از دیدن شادی..... حس بدی دارم. و حس بدتر وقتی خاله نازنین با همون شخص مورد نظر. رفته بیرون بعد اون جریان....
میدونم این یه اتفاق خیلی جزئیه اما اینکه همه فهمیدن و پس زده شدی و فکر میکنی می شد که بشه مخصوصا با سوره یوسف ... و بعد الان حس پس زده شدن و دونستن همه و کالا بودن و در معرض دیدشون بودن و نبودن خیلی سخته....
یکی هم اینکه تهران برگشت گفت باهاش خصومت دارم......... دوباره منو برد به ... لعنتی.
و بعدیش درخواست برای رفتن پیش خونه ی جینا فردا شب.... متوجهی دلیلش رو که؟ :((
و بعد تر روشا و انگشت کردن توی لیوان مشروب .... بچه ی معصوم چه گناهی کرده خدا....... :((
و بعدترش پیغامش برای اینکه تک پری؟
#من_از_این_کوفتی_متنفرم :((
روز خیلی خوبی بود. بارون ناااااز، بودن با مامان و رانندگی و کلی حس خوب. خوشحال کردن خاله مامان و ... . تلاش برای صله رحم.
فقط اینا اذیتم میکنه. کاش زودتر حداقل اون اولیه مشخص شه. گرچه از نظر خودشون چیزی لازم نیست که مشخص بشه . . . . :)